روح جوانمردی و نجات دو نوجوان

folder_openدسته‌بندی نشده
commentبدون دیدگاه

موضوع : روح جوانمردی و نجات دو نوجوان

 

از کتاب “شگفتی های مهتاب”
به قلم عارف ربانی، هنرمند و نویسنده صاحبدل

یعقوب قمری شریف آبادی

 

سال ۱۳۴۲ بود و من ۲۴ سال سن داشتم. در آن سالها به ورزش کشتی مشغول بودم؛ بنابراین، با برخی از دوستان ورزش کارم به بیرون از محله مان می رفتیم و سرگرم ورزش و کشتی می شدیم. صبح جمعه یکی از آن روزها، حدود ساعت ده صبح که با بچه های محل در چمن زاری مشغول بازی و ورزش بودیم، ناگهان حالت غیر عادی برای من پیش آمد و بدون اینکه به کسی حرفی بزنم، مسیر کوهستان را در پیش گرفتم و با سرعت بسیار زیاد به طرف کوهستانی که آن زمان به «شُتُرخون» معروف بود، شروع به دویدن کردم.
شترخون، نام منطقه ای بیابانی بود، نرسیده به سه راه افسریه که در آن زمان در دامنه کوه قرار داشت و مکانی بود که گردن کشان و زورگویان، بچه های مردم را که در ماشین آنها و یا قطار که آن زمان به ماشین دودی معروف بود، سوار می شدند، فریب می دادند و به آنجا می بردند و پس از زورگیری و تجاوز، آنها را به قتل می رساندند. به آن منطقه، «شترخون» می گفتند، چون اگر شتر را هم در آنجا می کشتند، کسی متوجه نمی شد.
با دویدن ناگهانی من، دوستانم که اکثراً ورزشکار بودند نیز به دنبال من شروع به دویدن کردند. آنها فریاد می زدند: «چی شده؟ کجا می روی؟» اما من بدون توجه به آنها، بی اختیار با سرعت هر چه تمام تر به سمت شترخون می دویدم؛ به طوری که جلوی پایم را اصلاً نمی دیدم. هیچ دلیلی هم برای دویدنم نداشتم و رفقایم نیز دورادور پشت سر من می آمدند. چند کیلومتری که دویدم، ناگاه به لبه چاه بزرگی که فروکش کرده بود، رسیدم و به سختی خودم را نگه داشتم. دهانه چاه حدود پانزده متر و عمق آن هم چهار متر میشد. وقتی به داخل چاه نگاه کردم، با منظره دل خراشی مواجه شدم. دیدم در پایین چاه، هفت هشت نفر از گردن کلفتهای تهران، دو نوجوان پانزده شانزده ساله را دوره کرده و دست های آنها را گرفته بودند و به طرز وحشتناکی با دسته چاقو و مشت و لگد به سر و صورت آنها میزنند تا به خواسته زشت و پلید آنان تن دهند. رفقای من تا چشمشان به این صحنه افتاد، از راه رودخانه دامنه کوه، همه پا به فرار گذاشتند؛ اما من که در آن زمان در اوج دوران ورزش و نیروی جوانی بودم، بدون توجه به آن اراذل و اوباش که همه چاقو و کارد به دست داشتند، برای نجات آن بچه ها سریع به پایین چاه رفتم.
به پایین گودال که رسیدم، بدون هیچ صحبتی فوراً دست آن دو تا بچه را که از شدت گریه و ترس به خود می لرزیدند، گرفتم و آنها را به بالای چاه آوردم. با تعجب دیدم تمام آن چاقوکشها در جای خودشان به همان صورتی که ایستاده بودند، خشک شده اند و هیچ حرکتی نمی کنند. سپس بدون اختیار رو به آن چاقوکشها در پایین چاه کردم و گفتم: «دو روز دیگر همدیگر را در سرآسیاب محمودآقا می بینیم.» در حوالی پل سیمان شهر ری، آسیابی بود که همه لات ولوتهای تهران و شهر ری به آنجا می آمدند و آب تنی میکردند که به سرآسیاب محمودآقا معروف بود.
خلاصه من آن دو تا بچه را از آن بیابان به آنجایی که با دوستانم مشغول بازی و ورزش بودیم، آوردم. و چون پولی همراه نداشتم، مبلغی از بچه های محل قرض کردم و آن دو تا بچه را به محله بی سیم نجف آباد بردم و به پدر و مادرشان تحویل دادم و آنها هم بسیار مرا دعا کردند. قبل از آن هم، آن بچه ها را تهدید کردم و گفتم: «من همیشه آنجا هستم. اگر این بار سوار ماشین دودی شوید، شما را تنبیه می کنم.» این نوع اتفاقات، در آن زمان به صورتهای گوناگون برای من پیش می آمد که به عنایت خدا همگی ختم به خیر می شد.

Related Posts

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید