دعا در گردباد

folder_openدسته‌بندی نشده
commentبدون دیدگاه

موضوع : دعا در گردباد

 

از کتاب “شگفتی های مهتاب”
به قلم عارف ربانی، هنرمند و نویسنده صاحبدل

یعقوب قمری شریف آبادی

در حدود سن چهارده سالگي که در روستاي عبدالله آباد (محدوده فعلي فرودگاه بين المللي امام خميني(ره)) زندگي مي كرديم، من چوپان گوسفندان بودم. از آنجا كه در آن سن، به واسطه چوپاني، بيشتر اوقات، دور از عامه مردم، در بيابان ها و مراتع با خودم خلوت داشتم، حال و هواي معنوي خاصي درونم احساس مي نمودم.
يكي از آرزوهايم در آن زمان، ديدن گردباد و دعا كردن در درون آن بود؛ چرا كه از بزرگترها شنيده بودم اگر كسي بتواند درون گردباد بنشيند و دعا كند، خداوند خواسته اش را اجابت مي نمايد و او را به آرزوهايش مي رساند. بنابراين، هر روز صبح كه گله را براي چرا مي بردم، هر لحظه منتظر بودم كه اگر گردبادي ديدم، آن را از دست ندهم. پس با يك چشم، گله را مي پاييدم و با چشم ديگرم، به دنبال گردباد آرزوهايم مي گشتم.
يكي از روزهاي ابتدایی تابستان که گرماي هوا كمكم داشت خودش را نشان مي داد، گوسفندهايم را به سمت گندم زار قدكشيده و بلندي هدايت كردم تا از علف هاي كنار آن مزرعه بخورند. مراقب گله بودم تا وارد گندم زار نشود که ناگهان ديدم آنچه مدتها انتظارش را مي كشيدم، دارد از انتهاي گندمزار به طرفم مي آيد. بسیار خوشحال شدم و بلافاصله رفتم و يكي دو گوسفندي را كه از گله فاصله گرفته بودند، برگرداندم تا وقتی من خودم را به گردباد مي رسانم، گله ام پراكنده نشود. پس از جمع كردن گله در يك جاي مشخص، گردباد نيز داشت خودش را به انتهاي گندمزار مي رساند و در مسير آمدن، ساقه هاي سبز و بلند گندمها را به اين طرف و آن طرف مي بُرد. از خوشحالي و هيجان، قلبم به شدت مي زد. دويدم و خودم را رساندم به حدود يك متري انتهاي گندم ها، درست در مسير حركت گردباد. اما ناگهان از ديدن آنچه جلويم سبز شد، شوكه شدم. به جاي گردباد، يك گرگ قوي هيكل در فاصله يك متري خودم ديدم كه ناخودآگاه و بدون اراده فرياد زدم: «وايسا!»
گرگ گرسنه اي كه براي دريدن گوسفندانم، خودش را با سرعت گردباد به من رسانده بود، پس از شنيدن حرف من، سر جايش ايستاد و دستهايش را بالا برد و همانجا روي پا نشست. من كه ترس و دلهره تمام وجودم را فراگرفته بود، سريع دويدم و گوسفندهايي را كه بيش از من ترسيده بودند، جمع كردم و راه افتادم به سمت روستا. گوسفندها را از كنار گرگِ خشك شده عبور دادم و هر چند متري كه دور مي شدم، برمي گشتم و به آن گرگ نگاهي مي انداختم و هر بار مي ديدم گرگ بيچاره، بدون هيچ حركتی، هنوز همان طور زل زده به من، و روي دو پايش نشسته و حركت نمی کند.
اما با وجود برخورد با این گرگ عجيب، باز هم دست از آرزویم برنمي داشتم و مدام مواظب بودم كه اگر گردبادي در بیابان ديدم، بروم و در وسط آن بنشينم و دعا كنم.
یکی از روزهای آخر تابستان همان سال كه كشاورزان گندم هاي مزارع خود را درو كرده بودند و زمان وزيدن بادهاي پاييزي هم بود، من گوسفندان را در دشتي وسيع و مسطح برای چرا رها کرده بودم که ناگهان از دور گردباد عظيمي ديدم كه مدام به دور خودش مي چرخيد و به طرفم مي آمد. آنچه را که مدتها در انتظارش بودم، در فاصله دو سه كيلومتري ام در مقابلم مي ديدم. ديگر يقين داشتم كه اشتباه نمي كنم. گوسفندهايم را دور هم جمع نمودم و خوشحال دويدم به طرف گردباد بزرگي كه انتهاي آن را در آسمان نمي توانستم ببينم. با شور و شوق فراوان، در نزديكي مسير گردباد منتظر ايستادم تا مرا در آغوش خود بگيرد؛ غافل از اينكه چه حادثه اي در انتظار من است.
از شدت گردوخاك و سرعت آن گردباد، چشم هايم را بستم. چند لحظه بعد احساس كردم درون گردباد قرار دارم. گردبادي كه حدود دويست سيصد متر در اطراف خودش، هر چه روي زمين بود را مي بلعيد و همه را به آسمان مي بُرد. چوب و خار و خاشاك بود كه به سر و صورتم مي خورد. اما من که سرم را میان زانوهایم گذاشته بودم، بايد این شکنجه سخت را تحمل مي نمودم و راه گريزي هم نداشتم. آن زمان دعا كردن را فراموش کرده بودم و فقط به اين فكر مي نمودم كه چگونه مي توانم از آن توده گردوخاك و باد شديد، جان سالم به در ببرم.
پس از حدود پانزده دقيقه، احساس نمودم كم كم گردباد از من در حال دور شدن است. به سختی چشمانم را باز كردم. تمام سر و صورتم در اثر برخورد خار و خاشاک درون گردباد، زخمي شده بود و سوزش زیادی داشت. آنگاه برخاستم و با سر و صورت خوني، خسته و کوفته به سوي گله گوسفندان بازگشتم.

Related Posts

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید