دست های من و آهن گداخته

folder_openدسته‌بندی نشده
commentبدون دیدگاه

دست های من و آهن گداخته

از کتاب “شگفتی های مهتاب”
به قلم عارف ربانی، هنرمند و نویسنده صاحبدل

یعقوب قمری شریف آبادی

 

در سن 12 سالگي به دلیل فقر و تهيدستي والدينم، از ادامه تحصيل باز ماندم. پدرم مرا در مشاغل گوناگون وادار به كار می كرد؛ از جمله در يك مغازه آهنگري مشغول به كار شدم. صاحبکار آنجا پيرمرد بزرگوار و با تقوايي به نام استاد مهدي بود كه به همراه دو استاد دیگر به امر آهنگري مي پرداختند. كار من هم روشن نمودن و گرم نگه داشتن كوره و تميز كردن کارگاه بود. یک روز ساعت ده صبح كه مشغول دميدن در کوره بودم، استاد مهدي، پتک آهني به وزن سه كيلوگرم را در كوره گذاشته بود تا سرخ شود و بعد روي سندان بگذارد. سه نفري آماده براي كوبيدن بودند. من همچنان در حال دميدن بودم كه استاد مهدي، با يك انبر بزرگ، آهن سرخ شده را سريع از كوره بيرون آورد و روي سندان گذاشت تا بكوبند. استاد رضا كه پتك به دست آماده براي كوبيدن بود، اولين ضربه را محكم بر آهن فرود آورد كه ناگهان آهن گداخته از انبر استاد مهدي رها گردید و از كنارم رد شد و پشت سرم به زمین افتاد.
من كه از استاد مهدي خيلي حساب مي بردم و نسبت به كارم احساس مسئوليت می کردم، با پرت شدن آهن سرخ شده سريع طناب دَم را رها كردم و براي اينكه آهن سرد نشود، قبل از اینکه آنها آهن را بردارند، با عجله و دست پاچگي رفتم و آن آهن گداخته سنگين را از ته دكان كه سه چهار متر با سندان فاصله داشت، با دستانم برداشتم و آوردم و روي سندان گذاشتم. يك دفعه دیدم همه از اين كار من شگفت زده و متحیر شدند و ترسيدند که چه بر سر دستهای من آمد! استاد مهدي خيلي ترسيده بود و فكر مي كرد دو دست من کلاً سوخته است. سريع رفت و يك ظرف آب نمك آورد و دستانم را داخل آن قرار داد. من به احترام استاد مهدي، خیلی آرام و خونسرد و بدون احساس هیچ دردی ايستاده بودم و سر و صدايي نمي كردم؛ حتي از اينكه چرا آنها از من به خاطر انجام این کار نارحت شدند، دلگير بودم و با خود مي گفتم: دستان من که طوري نشده. پس چرا اينها همه ترسيده اند! استاد مهدي به من گفت: برو خانه چند روزي استراحت كن و بعد سر كار بيا. من كه مي دانستم هیچ اتفاق نیفتاده و اگر بروم، آنها ممکن است كارگر دیگری بگیرند، از اين حرفشان ناراحت شدم.
بعدازظهر همان روز، پس از خوردن ناهار، ساعت 2 دوباره آمدم سر كار. استاد مهدي با دیدن من ناراحت شد و گفت: چرا آمدي؟ گفتم: آخر شما كارگر نداشتيد، دستهای من هم که سالم است. من هم آمدم. گفت: پسر جان! دست تو سوخته. گفتم: نه، دست من نسوخته. بعد دستانم را نشانش دادم. از ديدن دستان سالم من، بسيار تعجب كرد و با سردرگمي و مهربانی گفت: خب، پس برو سر كارت. من هم رفتم طناب را گرفتم و شروع کردم به دميدن در كوره.

Related Posts

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
شما برای ادامه باید با شرایط موافقت کنید